نقد سریال پارتی داون (Party Down) | سیتکامی قدر ندیده!

نقد سریال پارتی داون (Party Down) | سیتکامی قدر
ندیده!
تعجبی ندارد اگر تابهحال نام پارتی داون به گوشتان نخوردهباشد! دربارهی سریالی حرف میزنیم که قسمت پایانی فصل دوماش (که تا همین دو سال پیش اپیزود پایانی کل سریال بهحسابمیآمد)، تنها ۷۴۰۰۰ تماشاگر داشت و آدام اسکات بهعنوان مشهورترین عضو تیم بازیگریاش، بارها کنسل شدن اجتنابناپذیر آن را تصمیمی «منصفانه» توصیفکردهاست! اثری که به هنگام پخش روی شبکهی استارز کمتر کسی از وجودش مطلع بود؛ و برخی از تماشاگرانی که در طول دههی گذشته و بهلطف همهگیری سرویسهای استریمینگ پیدایش کردند، اصلا نمیدانستند کنسل شدهاست!
برای ناکامی اولیهی سریالی که نام پل راد محبوب هم در میان خالقاناش است، دلایل مختلفی میتوان آورد؛ که برخیشان به ماهیت خود اثر مربوطاند. پارتی داون با انتظار عمومی از سیتکام تفاوتهایی دارد. سیتکامها معمولا روی ایجاد حس «آشنایی» برای تماشاگرشان متمرکزاند؛ و از این طریق در پی جلب «وفاداری» او هستند. حد قابلتوجهی از «ثبات» نیاز است تا تماشاگر محیط خیالی زندگی شخصیتهای داستان را به چشم خانهی دومی ببیند؛ که در آن از دردسرهای زندگی واقعی خودش خبری نیست. پناهگاهی شیرین و مفرح؛ که میشود به آن برگشت و با آدمهایش وقت گذراند. شوخیهای سیتکامها، سادگی رهاییبخشی دارند؛ و ماجراهای هر قسمت، در اکثر اوقات قرار نیست از مسائل پیشپاافتاده فراتر بروند.
پارتی داون اما با برخی از این توصیفات همخوان نیست! مخلوق راب توماس و جان انبام، اگرچه به گونهی «کمدی محل کار» متعلق است، پیش فرض مرکزی آن را برعکس میکند! چرا که نام سریال، به شرکت کوچک و نهچندان موفقی اشاره دارد که در زمینهی برگزاری مهمانی سرویس ارائه میدهد. در نتیجه، در پارتی داون از خانه یا پایگاه ثابتی خبری نیست که شخصیتها به آن برگردند؛ یا مخاطب به آن خو بگیرد. هر قسمت پارتی داون، روایتگر سرزدن اعضای تیم به محیطی جدید برای برگزاری یک مهمانی مشخص است؛ که ناماش در ابتدای اپیزود نوشته میشود. این ایده بهعنوان مهمترین عنصر تمایزبخش پارتی داون، ظرفیت داستانی بسیار جذابی دارد؛ اما به شکل طبیعی بخشی از مخاطبان خوگرفته به داستانگویی معمول ژانر را با سریال بیگانه میکند.
چنین رویکرد متفاوتی را در تعداد کمِ قسمتهای سریال هم میشود شاهد بود (سه فصل و مجموعا ۲۶ قسمت؛ که تنها دو اپیزود بیشتر از یک فصل عادی فرندز است!)؛ اما همهی دلایل «بیثباتی» پارتی داون عمدی نبودند… چون سیتکام کوچک شبکهی استارز، هم سریال «بدشانس»ای است؛ و هم خالقاناش بعضا در جبران این بدشانسی بهترین تصمیمات را نگرفتهاند!
بدبیاری باعث شد تا پارتی داون، چه قبل از کنسل شدن، و چه حالا که پس از ۱۳ سال بازگشته، نتواند هستهی ثابتی از شخصیتها (یکی دیگر از ویژگیهای آشنای سیتکامهای موفق) را حفظ کند. و انتخابهای غلط در کستینگ و اجرا سبب شد تا ازدسترفتن اعضای کلیدی تیم، به فرصت آزمایش ایدههای جذابتر با شخصیتهای جدید تبدیل نشود…
تماشای پارتی داون، فرصت مغتنمی است برای لذتبردن از مسترکلاس انرژیک، فیزیکال، و بهغایت سرگرمکنندهای که پرفورمنس کن مارینو در نقش ران دانلد باشد
پارتی داون با جمع مناسب و متوازنی از شش شخصیت آغاز شد؛ که همهشان شکستخوردگان عرصهی نمایش بودند! هنریِ بدبین و بیتفاوت (آدام اسکات)؛ که نقشی مشابه با شخصیت اصلیِ سریال دارد و در اولین قسمت بهعنوان عضو تازهوارد به تیم اضافه میشد، رانِ پرانرژی، مضحک، ترحمبرانگیز، و بهغایت بدشانس (کن مارینو)؛ که رهبر تیم بود، کیسیِ زیرک و خودآگاه (لیزی کپلان)؛ که رویایش برای موفقیت روی صحنهی کمدی را رهاکرده و به تیم پیوستهبود، کایلِ بااعتمادبهنفس، جذاب و رِند (ریان هنسن)؛ که هنوز رویای ستارهشدن را در سر داشت، رومنِ باسواد و بدخلق (مارتین استار)؛ که درست مانند یک نِرد حقیقی دربارهی مسائلی نهچندانمهم (خصوصا آثار «علمی تخیلی سخت»!) چیزهای زیادی میدانست، و نهایتا کانستنسِ بامزه و بیخیال (لوسی لینچ)؛ که تجربهی زیادی در صنعت نمایش، و شور کودکانهای برای اکثر مسائل داشت!
این جمع درستتعریفشده و دوستداشتنی، با انتخاب دقیق و نقشآفرینی خوب بازیگران، یک تیم کامل را شکلدادهبودند؛ که تنوع مناسبی داشت و شیمی لذتبخشی میان اعضایش در جریان بود. این تناسب و نظم مهم و بنیادین اما حتی تا پایان فصل اول پارتی داون هم باقی نماند… چرا که لوسی لینچ برای نقش محوریتری به سریال Glee متعهد شد، و قبل از پایان فصل اول، پارتی داون را ترک کرد؛ و در دو قسمت پایانی آن فصل، جنیفر کولیج در نقش بابی، دوست کانستنس، جای او را گرفت. بابی اما نه به کانستنس شبیه بود و نه هیچگاه به شخصیت مستقل جذابی تبدیل شد؛ در نتیجه برای فصل دوم برنگشت.
جانشین بلندمدت کانستنس در جمع شخصیتها اما، لیدیا با بازی مگان مولالی بود. برخلاف کولیج، منطق انتخاب مولالی برای پرکردن جای کانستنس را سادهتر میشد تشخیص داد. لیدیا درست مثل کانستنس، نوعی خنگی/بیخیالی شیرین و بامزه دارد؛ که ترکیب شخصیتهای یک سیتکام معمولا به آن نیازمند است! با فرصت مفصلی که در فصل دوم برای جاانداختن او در جمع شخصیتها فراهم بود، میشد او را بیشتر به استاندارد سایر اعضای تیم نزدیک کرد. اما تعارف را که کنار بگذاریم، حذف کانستنس از سریال، ضربهی محسوسی به نظم درونی، و جذابیت کمیک پارتی داون وارد کرد؛ و لیدیا هم نتوانست این کیفیت را به سریال بازگرداند.
بااینحال، اگر در اجرای مولالی و حضور لیدیا میشد منطق خلاقانهی درستی پیدا کرد، ازدستدادن لیزی کاپلان و شخصیت کیسی برای فصل سوم (باز هم بهدلیل تداخل برنامهها) ضربهای نبود که جبراناش ممکن باشد. پیش از این و در فصل دوم، پارتی داون، آدام اسکات را به Parks and Recreation باخت؛ و درکنار تعداد ناچیز تماشاگران، این مسئله هم روی تصمیم سازندگان برای ادامهندادن سریال تأثیرگذار بود. انبام و تیماش به درستی تشخیص دادهبودند که پارتی داون را بدون حضور اسکات و هنری نمیشود ادامهداد… مسئله اینجا است که مشابه همین وضعیت تا حد زیادی برای کاپلان و کیسی هم وجود دارد!
در اکثر سیتکامها، ورای اتفاقات ریز و درشت هر قسمت، خط داستانی بلندتری موجود است که در طول اپیزودها و فصلهای مختلف، توسعه مییابد. ماجرایی غالبا رمانتیک؛ و با محوریت دو تن از شخصیتهای اصلی. این خط داستانی برای پارتی داون رابطهی هنری و کیسی بود؛ که در طول دو فصل با الگوی آشنای کمدی-رمانتیکواری اجرا شد.
فقدان کیسی در فصل سوم، رابطهی تماتیک مستقیمی با جهانبینی پارتی داون دارد؛ که در انتها توضیح خواهم داد. پس مسئله این نیست که انبام برای جبران خلاقانهی نبود یکی از دو شخصیت محوریاش تلاشی نکردهاست؛ و غیاب کیسی ماجراهای فصل تازه را بهکل بیمعنا میکند…مشکل اینجا است که انبام برای جایگزینی انرژی کمیک، جذابیتهای پرفورمنس لیزی کاپلان، و شیمی عالی او با آدام اسکات به سراغ انتخابی نامناسب رفته؛ و با تمهیدی دم دستی، ایوی (جنیفر گارنر) را بهعنوان «پارتنر جدید هنری» به سریال آوردهاست.
گارنر وصلهی ناجور بزرگی است برای پارتی داون! پرفورمنس او از ظرافت کمیک بهرهای نبردهاست؛ و صحنههای دونفرهاش با آدام اسکات به شکل دردناکی فاقد هرگونه کشش رمانتیک قابلباوراند! البته؛ هویت ایوی بهعنوان یک تهیهکنندهی موفق و ثروتمند هالیوودی، تمایزی اساسی میسازد بین او و «دستهی بازندگان»ای که جمع شخصیتهای پارتی داون باشند. و میتوان تصور کرد که در این سردی و نچسب بودن شخصیت، عمدی وجود دارد…اما وقتی او بهعنوان جایگزین مستقیم کیسی وارد جهان داستان میشود، و بعضا بدون وجود بهانهی طبیعی، در متن وقایع حاضر میماند (ایوی عضوی از تیم خدماتی نیست)، نمیتوان این تفاوت اساسی لحن بازی گارنر، و دوستداشتنی نشدن شخصیت را بهعنوان تمایزی تعمدی پذیرفت.
پس با سیتکام نامتعارفی مواجه هستیم که در مسیر سختی که تا امروز طی کرده، از محدودیتهای تحمیلی و اشتباهات انتخابی آسیب قابلتوجهی دیدهاست… با این اوصاف، اصلا چرا باید زمانمان را صرف تماشای چنین چیزی کنیم؟! چرا سریال از همان ابتدا و در جمع کوچک تماشاگراناش، تحسینکنندگانی داشت؛ و چرا در طول دههی گذشته، تماشاگرانی را مجذوب خود کرد؟ دیدن ۲۶ قسمتی که تا امروز از پارتی داون در اختیار داریم، چه آوردهای میتواند برای ما داشتهباشد؟
پارتی داون سیتکام بدبینی است! برخلاف اکثر آثار مشابه ژانر، دیدگاه شیرینی به زندگی ندارد، و به عکس بسیاری از آثار متمرکز روی «بازنده»ها، روی وعدهی «درستشدن همهچیز به رغم سخت بودن مسیر» حساب زیادی نمیکند
بیایید از سادهترین و محسوسترین برگ برندهی سریال شروع کنیم: تماشای پارتی داون، فرصت مغتنمی است برای لذتبردن از مسترکلاس انرژیک، فیزیکال، و بهغایت سرگرمکنندهای که پرفورمنس کن مارینو در نقش ران دانلد باشد! ران بهعنوان رئیس کمهوش، خوشبین، خیالباف و ترحمبرانگیز تیم که هیچکس جدیاش نمیگیرد، یک «دلقک» نمونهای در بهترین معنای ممکن است! کیسهی بوکسی برای زمین و زمان؛ تا هرآنچه استحقاقاش را دارد و ندارد را بهسرشبیاورند، و تماشاگر با این شکست خوردن، تحقیر شدن، ضربه دیدن و در عین حال متوقف نشدن او، تفریح کند! حجم قابلتوجهی از خندههایی که پارتی داون برایتان رقم میزند، مدیون حضور ران در صحنههای مختلف سریال، و مجموعهی تصمیمات متمایزی است که کن مارینو در استفاده از بدن، صدا، حالات چهره، و نحوهی اغراقآمیز ادای کلماتاش میگیرد.
البته که موفقیت کمیک سریال در پرفورمنس یک بازیگر خلاصه نمیشود. همانطور که پیشتر اشاره کردم، به جز ران، باقی اعضای تیم شش نفرهی ابتدایی شخصیتها هم از بازی خوب بازیگرانشان بهرهی زیادی میبرند. اما آنچه از دو فصل اول پارتی داون، ضیافتی تماشایی میسازد، متن خوشریتم، هوشمند و خلاق هر اپیزود است. امواج خروشانی از شوخیهای بزرگسالانهی بعضا رودهبرکنندهای که در میانهی شلوغی برگزاری مهمانیهایی نهچندان معمولی، با زمانبندی دقیقی به سمت مخاطب روانه میشوند! این کیفیت در همراهی با اجرای درست بازیگران، ۸ قسمت ابتدایی فصل اول پارتی داون را به تجربهای تبدیل میکند که از بهترین آثار ژانر چیزی کم ندارد. در دو قسمت نهایی فصل اول، و همچنین ۱۰ قسمت فصل دوم هم اگرچه غیاب کانستنس و غریبگی لیدیا احساس میشود، جنس کمدی و رویکرد خلاقانهی سریال ثابت میماند.
در فصل سوم، سریال تا حد قابلانتظاری «رام» میشود! حجم محتوای جنسی بهمراتب کاهش مییابد؛ و رفتار شخصیتها با معیارهای روزآمد «نزاکت سیاسی» تناسب بیشتری پیدا میکند. صرفنظر از تاثیرگذاری جریانهای فرهنگی وقت -که یقینا تعیینکنندهترین عوامل در پوستاندازی تازهی سریال بودهاند- این آرامش و متانت نسبی سریال را میتوان انتخاب انبام برای نمایش گذر عمر، و بلوغ شخصیتها هم دانست. منطقی نیست که در دههی پنجم زندگی شخصیتها هم بهدنبال همان موقعیتها و شوخیهایی باشیم که دههی سوم زندگیشان میدیدیم! درواقع اگرچه فصل سوم (به جز در لحظاتی از حضور ران و بازی کن مارینو) آن انرژی جنونآمیز، و آشوب سرگرمکنندهی سابق را ندارد، به شکلی هوشمندانه، جهانبینی سریال را در دههی تازهی زندگی شخصیتها امتداد میدهد. و این ما را میرساند به مهمترین بخش از هویت متایز سریال…
پارتی داون سیتکام بدبینی است! برخلاف اکثر آثار مشابه ژانر، دیدگاه شیرینی به زندگی ندارد، و به عکس بسیاری از آثار متمرکز روی «بازنده»ها، روی وعدهی «درستشدن همهچیز به رغم سخت بودن مسیر» حساب زیادی نمیکند! خالقان سریال از همان قسمت نخست، این ایده را در قالب گفتوگویی صریح بین ران و رومن به مرکز توجه مخاطب میآورند. ران -با همان خوشبینی سادهلوحانهی همیشگیاش- اعتقاد دارد که اعضای تیم باید خودشان را باور داشتهباشند، و میپرسد: «چرا روی موفقیت حساب نکنیم؟»، و رومن با همان بدبینی غیرقابلتغییرش پاسخ میدهد: «چون همیشه میبازیم!». جواب ران اما در تشخیص فلسفهی نگاه سریال، تعیینکننده است: «اما نه اگر بیشتر تلاش کنیم»…
پارتی داون دربارهی جمعی از شکستخوردگان است که از سر ناچاری به کاری نهچندان ایدهآل روآوردهاند، و از رویاهاشان دور ماندهاند. حضار همیشگی مهمانی زندگی؛ که صرفا در حاشیهاند و از خوشگذرانی جاری، سهمی ندارند! برخیشان مثل هِنریِ ابتدای فصل اول، قید رسیدن به رویا را زدهاند، و برخی دیگرشان مانند کایل هنوز برای رسیدن به آن تلاش میکنند. میشد مطابق الگویی آشنا، وقایع سریال ما را با سختترین روزهای زندگی این جمع تا رسیدنشان به موفقیت شیرین نهایی همراه کنند. و میشد در مقاطع مختلفی از این مسیر، این را متوجه شویم که رسیدن به هدف نهایی مهمترین مسئلهی دنیا نیست؛ و زندگی چیزهای ارزشمندتری هم دارد.
اما پارتی داون در حقیقت دربارهی روزهای سخت زندگی آدمهایی خودساخته نیست… دربارهی زندگی بازندگانی است که روزهای سختشان تمام نمیشود! بیچارگانی که اگر هم به موفقیتی -کوچک یا بزرگ- برسند، محصول خوشاقبالی و شانس است! نگونبختانی که «بیشتر تلاش کردن»شان قرار نیست راهی برای بیرون آمدن از گرفتاریهای پرشمارشان بسازد، و گوش کردنشان به ندای قلب، و تسلیم نشدنشان در راه رسیدن به رویا، قرار نیست به نتیجهی شیرینی ختم شود!
در ادامه جزئیات داستان سریال فاش میشود
نمونههای کنایهآمیز و دردناک برای این نگاه، در زندگی تکتک شخصیتهای سریال فراواناند؛ اما پیگیری مسیر هِنری بهعنوان شخصیت اصلی سریال، تکلیفمان را با جهانبینی پارتی داون روشن میکند. هنری که در ابتدا قید بازیگری را بهکل زدهبود، در میانهی فصل اول به اصرار کیسی برای بهدستآوردن یک نقش تلاش میکند؛ اما شکست میخورد! سپس تا حد مصمم شدن برای بازگشت به خانهی پدری عقب مینشیند، اما باز هم با اصرار کیسی به ماندن و جنگیدن راضی میشود. درست زمانیکه او با زندگی کوچک و محقری که به همراه کیسی دارد به صلح رسیده، کیسی به پیشنهاد کاری جذابی پاسخ مثبت میدهد، و هنری را ترک میکند! این تنها ماندن بیرحمانهی هنری، با تصمیم مدیران شرکت برای ترفیع جایگاه او به رهبر تیم، همزمان میشود!
آنچه نوشتم، شرح وقایعی بود که هنری در فصل اول سریال ازسرمیگذراند؛ اما با نگاه به همین سیر وقایع میتوان الگوی موفقیت/شکست را در زندگی سایر شخصیتها هم تشخیص داد. آدمهای جهان پارتی داون، در چرخهای از شکستهای غیرمنصفانه و موفقیتهای ناخواسته گرفتار شدهاند! زمانیکه به چیزی بیشترین نیاز را دارند، از آن محروم میمانند؛ و تنها روزی به آن میرسند که دیگر خواستهی قلبیشان نباشد!
پارتی داون اگرچه به گونهی «کمدی محل کار» متعلق است، پیش فرض مرکزی آن را برعکس میکند
از جمع ۶ شخصیت ابتدایی سریال، سه نفر در ابتدای فصل سوم اوضاع زندگیشان را به شکل مثبتی تغییر دادهاند. به جز کیسی، کانستنس که در انتهای فصل دوم طی یکی از کوتاهترین ازدواجهای تاریخ (!) به ثروت رسیدهبود، امروز به بازیگری، نمایشنامهنویسی و البته سرمایهگذاری مشغول است؛ و با اختلاف بهترین وضع مالی را میان بازندگان سابق دارد. و کایل هم به بازیگر فیلمهای ابرقهرمانی تبدیل شدهاست؛ و در ابتدای فصل سوم از زندگیاش راضی بهنظرمیرسد. اما عمر کوتاه این رضایت، نگاه تلخ سریال را بهیادمان میآورد… چون دستبهدستشدن ویدئویی قدیمی، در یکی از اولین اشارههای سریال به مختصات فرهنگی دوران روایت داستان فصل جدید، کایل را به اصطلاح «کنسل» میکند؛ و او خیلی زود به جمع بازندگان سریال برمیگردد!
پس صرفنظر از کیسی که با غافلگیری پایان این فصل میفهمیم از زندگیاش راضی نیست، تنها کانستنس در وضعیتی میماند که میتوان موفقیت دانستاش! اما همانطور که اشاره کردم، این موفقیت هم به شکل کنایهآمیزی از جنس خوشاقبالی محض است! درست مثل نحوهای که دیگر شخصیت اصلی سریال یعنی لیدیا، جایگاه حرفهای برترش را پیدا میکند…
لیدیا که از همان فصل دوم در حال سرمایهگذاری روی دخترش بود، در فصل سوم به مدیر برنامهی او تبدیل شدهاست؛ و از همین طریق خودش را از زندگی در صنعت خدمات نجاتدادهاست. پس گویی راه موفقیت برای جمع بازندگان، جز از ساختن ارتباطات شخصی با انسانهای موفقِ دیگر نمیگذرد. خواه همسری پیر اما ثروتمند باشد و خواه فرزندی جوان اما مستعد! آنچه دراینمیان کمترین اهمیت را دارد، تلاش یا لیاقت خودِ افراد است!
ران که تمام فصل اول را در جستوجوی سرمایهگذار برای پروژهی رویاییاش بود، در ابتدای فصل دوم از این پروژهی شکستخورده جز بهعنوان «تجربهای عالی» یاد نمیکند! کسی که «تلاش بیشتر» را کلید موفقیت میدانست، و مدام سعی داشت به نسخهی جدیدی از خودش تبدیل شود، پس از یک دهه همچنان بهعنوان سرپیشخدمت تیمی از یک شرکت خدماتی کوچک مشغول است؛ و اینبار امکان تصاحب مالکیت شرکت را نشانی از «کارآمد بودن سیستم» در پاسخگویی به تلاش زیاد تفسیر میکند…که البته نهایتا در تحقق این هدف بزرگاش هم ناکام میماند!
رومنِ درونگرا، وبلاگ کوچکاش را کمی توسعه دادهاست، از پیشخرید یک ماشین نسبتا خوب ذوق دارد، و به این امید که پس از مرگ بهعنوان یکی از نویسندگان بزرگ زمان خودش کشف خواهد شد، همچنان روی نوشتن آثار «علمی-تخیلی سخت»اش متمرکز است! کایل هم در یکی از معنادارترین ایدههای جمعبندی فصل سوم، باید نهایتا با این مسئله کنار بیاید که دیگر نه جوان است و نه بهاندازهی گذشته، جذاب!
در نتیجه، فصل سوم پارتی داون، اگرچه انرژی کمیک و جسارت دیوانهوار فصول اولیهاش را ندارد، و در همراهی با تغییرات فرهنگی وقت، تا حد قابلتوجهی محتاط و محافظهکار شدهاست، به شکل قابلاحترامی از نگاه و جهانبینی بالغانهاش عقب نمیکشد. گذشت زمان و تغییرات شخصیتها را برای تقویت دیدگاه واقعبینانهاش بهکارمیگیرد، و نهایتا به ارائهی قابلقبولی تبدیل میشود. فرصتی ارزشمند برای طرفداران کمتعداد این سیتکام کوچک و متفاوت؛ تا با شخصیتهای محبوبشان تجدید دیدار کنند. و یادآوری تازهای به تماشاگران پرشماری که از وجود چنین کمدی خوشساختی خبر نداشتند. اثری که اگرچه هیچگاه به جایگاه بزرگان ژانرش نرسید، از ارزش و جذابیت تهی نبود. درست مثل بازندگانی که بیاستعداد نبودند، اما به رویاهای بزرگشان هم دستنیافتند!